تاریخ را، سالها مخدوش برایمان تعریف کردهاند؛ اینقدر که خیلی وقتها، با کمی جستوجو، میفهمیم به چیزهایی افتخار کردهایم که باید ازشان شرمسار میبودیم…
کمی که بیشتر بگردیم، حالیمان میشود که چیزهای بسیاری برای افتخار کردن داشتیم که هرگز حرفی ازشان به میان نیامده… چیزهای بسیاری برای درس گرفتن، برای افتخار کردن، برای شرمنده شدن، امیدوار شدن…
خلاصه برای یاد گرفتن، یاد گرفتن و یاد گرفتن…
برای واقعاً زنده بودن، برای واقعاً پیش رفتن… برای بزرگ شدن، رشد کردن… برای آدم شدن و آدمانه زندگی کردن…
تاریخ را، اصحاب قدرت و ثروت، در هر دورهای، باب میلشان روایت میکنند… روایتی که نه پیروزیاش با شکوه است و نه شکستش غمناک…
نه قهرمانش واقعیست و نه ضد قهرمانش باورپذیر… سیاهوسفید است و آغشته به دروغهای بیشرمانه…
این تاریخ، نه سودمند است و نه حتی سرگرمکننده؛ نه پیامی دارد و نه شوری بر میانگیزد… تصنعی، کلیشهای و مزوّرانه است…
این تاریخ، یکسره حرّافیست و ما، البته که برای گفتنِ چنین خزعبلاتی، قلم به دست نگرفتهایم و نِدا در ندادهایم…
ما از سر شکمسیری سراغ این کار نیامدهایم؛ برای دیدهشدن هم نیامدهایم و از قیافهگرفتن و فیس و اِفاده آمدن هم تنفّر داریم….
ما، نه حرصِ جاه و مقام داریم و نه هوسِ شهرت… (و روزی که به هر کدام از این امراض، مبتلا شویم را آغاز سقوطمان میدانیم به پستترین درههای دنائت و رذالت)
ما درد داریم؛ دردِ دانستن، دردِ فهمیدن، دردِ شناختن و خوبْ شناختن…
خستهایم از چاپلوسیها، از مجیزگوییها… دلزدهایم از سیاهنماییها و عقدهگشاییها… ما دوست داریم -و تلاش میکنیم و لازم میدانیم- که واقعیات را بفهمیم، ولو اینکه سهمگین و ناراحتکننده باشند؛ ولو اینکه مطابق میل ما نباشند…
ما دنبال گفتن و باز گفتنِ مشهورات نیستیم؛ چیزهایی که همه میگویند را نخواهیم گفت، که اگر درست باشند، که خب گفتهاند و دستشان درد نکند؛ نیازی به تکرارش نیست… اگر هم نادرست باشند، گَردَنِشان خُرد بادا! ما حتماً که حرفهای بیخود و بیمبنا را نخواهیم زد، چه رسد که تکرارشان کنیم… وقتی حرف نو و بدیعی در کار نباشد، این قلم، این درگاه و این تریبون، دکّانی بیش نخواهد بود…
ما عقلِ کل نیستیم و این را خوب میدانیم؛ با این حال، هِی برای خودمان و دیگران، تکرارش میکنیم: ما عقل کل نیستیم؛ ما محور هیچ حرکتی نیستیم؛ ما فقط سنگ کوچکی به سمتِ یاوهگویانِ دهانگشاد پرت خواهیم کرد -به امید حق- که اگر به هدف بخورد، بَد خواهدشان سوزاند…
ما، گفتیم که، عقل کل نیستیم اما، بیعقل هم نیستیم و بهشدت از حرفِ بیحساب زدن پرهیز داریم… پس، رفتهایم و شیرجه زدهایم در دریای تاریخ و با کلی جنگ و دعوا و چَک و چانه و یقهگیری با کتابها و اسناد تاریخی، به «روایتی از تاریخِ جنوب» رسیدهایم و همان را هم خواهیم گفت: مستند به دهها و بلکه صدها فیش و سند از کتابهای تاریخیِ ملّی و محلی…
لکن بر این برداشت، دُگْمی نداریم؛ ازَش دفاع میکنیم تا آنجا که شاهدِ محکمی در برابرش نباشد؛ و آنجا که چنین بود، خِجْلتزده اما شجاعانه میپذیریم و اصلاح میکنیم…
ما بررسی شخصیتهای تاریخی را بدون واکاوی شرایط زمانهاش، بیمعنی و مبتذل میدانیم و بر این نکته پای میفشاریم. ایزوله کردنِ یک شخصیت، و سخن گفتن دربارهاش، بدونِ در نظر گرفتنِ همزمانِ زندگی، زمانه، تفکرات و عملکردش، لاجرم ما را به وادی افراط و تفریط میکشاند، یا تقدس و تنفر… سیاهِ سیاه یا سفیدِ سفیدْ دیدنِ شخصیتها را، ما، بزرگترین مانع در مسیرِ فهمِ درستِ تاریخ میدانیم و معتقدیم که بازیگرانِ تاریخی را باید «آدمیزاد» (انسان، با همهی وابستگیها، ضعفها، قوتها، تمایلات و تلاطماتش) فهم کنیم و در تلاشیم تا تاریخ را انسانی روایت کنیم…
ما گرسنگیِ گرسنگان، درماندگیِ بیچارگان، و اشک و آهِ مستضعفان را، سعی میکنیم که، همیشه پیشِ چشم داشته باشیم و علاقهمندیم تا به خودمان و همهی آنهایی که هنوز چشمشان میبیند و گوششان میشنود، یادآوری کنیم که زجرِ محرومان و درد بینوایان نتیجهی بیعملی ماست؛ و بیعملی ما نتیجهی ناآگاهی و درک ناقصمان از «واقعیات تاریخی» است (و البته غفلت از «حقایق روز»).
پس تاریخ گفتنِ ما باید که در مسیر ریشهکنیِ فقر و ظلم و استضعاف باشد و در راه مقابله با ظالمان و زورگویان، در هر رنگ و لباس و مقام و شکل، و در هر جغرافیایی…
ما تاریخ نمیگوییم تا دکانی باز کردهباشیم و از قِبَلَش نانی به کف آریم… ما تاریخ را برای لذت بردن – بهسانِ یک داستانِ تخیلی یا سریالی جنایی- نمیخوانیم…
ما شخصیتهای تاریخی را بتوارههای بیرمق و ناتوانی نمیخواهیم که بر گِردشان بگردیم…
تاریخ را میخواهیم، تا امروزمان را اصلاح کنیم، تا فردایمان را بر اساسش بسازیم… شخصیتهای تاریخی را زنده و ناطق میخواهیم تا به کمکشان دردهایمان را دوا کنیم؛ تا تاریخِ آیندگان را بسازیم…
تاریخ، مملو از تعدی و تجاوز به تودههای مردم رنجدیده است؛ قصهی حاکمان و حکومتهاییست که در همه حال، در شادی و غم، در شکست و پیروزی، بارِشان روی دوشِ مردم بوده و ضربهی شلاقشان بر پیکر تودهها…
ما راوی جنگ نیستیم؛ دلبستهی دِرام و تراژدی هم نیستیم؛ ما روایتکنندهی تاریخِ ملتی هستیم که بارها مورد تهاجمِ دوست و دشمن، خودی و اجنبی قرار گرفته اما، هنوز سرِ پاست…
بارها ظاهراً تسخیر شده اما بازْ سَر بر آورده؛ خون داده و خوندل خورده اما مانده…
به وقتش منعطف بوده و به موقع، سرسخت…
و از پسِ تمامِ اینها و در تمامِ این قرون و اعصار، هویتش را حفظ کرده…
ما، تلاش میکنیم که این هویتِ بزرگ، این روح جمعیِ بالغ را درک کنیم و میدانیم، خوب میدانیم که چنین کاری، از عهدهی چند نفر و یک مجموعه، خارج است…
ما معتقدیم که فهمِ تاریخ، و شناختِ این هویت تاریخی، صرفاً با حضور و همکاری همگانیِ مردم امکانپذیر است؛ و فکر میکنیم، تاریخی معتبرتر است که بیشتر مبتنی بر روایتهای مردمی باشد…
ما، خجلتزده از ناتوانیمان در گردآوری چنین تاریخی، فقط گام اول را، کوتاه و لرزان بر میداریم و امید داریم که انرژیهای متراکم در قلب و ذهن مخاطبان، در این شعلهی کوچک بدمد و به آتشی تبدیلش کند که خیلِ عظیم تاریخسازیها و خیالپردازیهای سیاسیون و اصحابِ قدرت را ببلعد و ما را با حقایقِ عریان روبهرو کند…
ویرانهایست این جهان. عُمر کفاف نمیدهد که آباد کنیم و غیرت، رخصت نمیدهد که رها کنیم. اینگونه رها کردن نشانهی دنائت است و جاهلانه مرمت کردن نشانهی رذالت. دردِ ما این است…
[نادر ابراهیمی/مردی در تبعید ابدی/ انتشارات روزبهان/ صفحات ۲۲۷ و ۲۲۸]
در نوسازی یک گوشهی بسیار کوچک جهان، با بهرهگیری از عقل و نقل، با اتکای به ایمان، همت کنیم… آبادسازی یک گوشهی گُمِ جهان به دست ما، آبادسازی کل عالَم است به دست همگان…