آدمی که حافظهاش را از دست داده باشد، حتی مادر و پدرش را هم نمیشناسد؛ نزدیکترین کسانش را هم به خاطر نمیآورد…
از انجام بدیهیترین امور روزانه عاجز است؛ هیچ مسیری را به یاد نمیآورد؛ هیچ مقصدی را نمیتواند بیابد…
کودکانِ نوپا هم، به سادگی، میتوانند دستش بیندازند و فریبش دهند؛ هر بیسر و پایی میتواند افسارش را به دست گیرد و به هر جا که میخواهد، هدایتش کند…
آدمِ بیحافظه، عملاً وجود ندارد؛ نه برای خودش، نه برای دیگران…
جمعِ آدمهای بیحافظه میشود جامعهی بیتاریخ! میشود ملتی که حافظهی تاریخی ندارد؛ تاریخش را نمیداند؛ از هویتش بیاطلاع است؛ هیچ نیست… وجود ندارد…
ملتی که حافظهی تاریخی ندارد را، به سادگی، میشود دست انداخت و فریب داد… مردمانِ بیتاریخ را، راهزنانِ بیسر و پا، به هر جا که بخواهند میکشند… ملتِ بیتاریخ، آمادهی پوزهبند خوردن و سواریدادن است…
و ما ملتی هستیم با تاریخی سراسر عبرت و درس؛ تاریخی پُر از پیروزیهای شورانگیز و شکستهای دردناک…
و ما ملتی هستیم که این تاریخِ عظیم را، کمتر میدانیم…
نخل و برنو، یک گامِ لرزان، یک فریادِ کمرمق، و یک پنجرهی کوچک است رو به بخشی از تاریخِ پر افت و اخیزِ جنوب…