سرْ پریشانِ رو به خدا…
نخل «در ايران باستان به خاطر زيبايي، مقاومت و برکتش، درخت زندگي لقب داشته». درختِ زندگی گویا واقعاً زندهاست و مثل ما -مثل آدمها- در حال تنفس و تعقل… آنقدر که اگر سرش را زیر آب نگه دارید یا به مغزش شلیک کنید، خواهد مرد!
نخل، نر و ماده دارد؛ فرزندانش را در دامانِ خودش تربیت میکند؛ زندگی اجتماعی دارد و روحِ اجتماعش (یعنی نخلستان)، هویتی متمایز با تکتکِ اعضایش دارد…
نخل و نخلستان و خرما و رطب و خارک، امروز، بخشی از هویت ما -ساکنان جنوبِ وطن- را تشکیل میدهند.
بخشی از محیطِ زندگیِ ما، سالهاست که با نخلستان گره خورده. بخشی از کار و بازار و اقتصادِمان، دهههاست که به کاشت و برداشت و بستهبندی و خرید و فروش و تبادلِ خرما و سایر محصولاتِ (درختِ) نخل اختصاص یافته.
بخشی از غذاها، خوارکیها و تنقلاتِ ما، از زمانی که پدرانِ پدرانِمان به خاطر دارند، با ثمراتِ نخل گِرِه خورده…
نخل انگار، یکی از فرزندانِ هر خانوادهی جنوبی است؛ میراثِ ماندگارِ مردان و زنانی که برای کاشتش، وضو میگرفتند و گاه به سمتِ قبله تنظیمش میکردند…
زندگیِ آدمیزادِ جنوبی، در گهوارههایی بافته از شاخ و برگِ نخل آغاز میشد و زیرِ سایهی نخل ادامه مییافت؛ به وقت مرگ هم، در خنکای نخل آرام میگرفت…
امروز هم، نخل، پارهای جدا نشدنی از هویتِ ماست؛ تکهای از تاریخ و قطعهای از جغرافیای دیروز و امروز ماست و گاهی، چیزی که اینقدر در برابرِ دیدگانمان بوده را باید دوباره، بهدقت، از نو، ببینیم تا بشناسیمش…
سرْ پُرِ سر به هوا…
برنو اما، اسمِ رمزِ تفنگ است: اسمِ مستعارِ همهی تفنگهای عالمِ وجود در جنوب…
تفنگِ سرپُر، تپانچه، تفنگ ساچمهای و چخماقی و فیتیلهای، همه -از یک جایی به بعد- برنو فهم شدند…
«برنو به دست» کسیست که برای احقاق حقش نه منتظرِ حکومت میماند و نه معطلِ قشون… یک جور سرکشیِ مثبت که با ماجراجویی و راهزنی و سرِ گردنهگیری، کیلومترها فاصله دارد…
«برنو به دست»، به نوعی، بازنمایی همان «عیّارِ قَمه به کمر» است: جوانمردی که دلبستهی جنگ و جدال نیست اما، هیچگاه، به وقتِ ضرورت، تقوای ریاکارانه و «از سرِ ترس» را با مبارزهی سرسختانه و خونین، طاق نمیزند…
سر پریشانِ سرْ پُر…
«نخل و برنو»، یک سکانسِ ماندگار از تاریخ مردم جنوب است؛ مبارزی که پشتش را به تنهی نخل تکیه داده و «برنو به دست»، مهاجمان را هدف میگیرد اما، دلنگران از قفا، گهگاه پشت سرش را میپاید، مبادا که گرفتارِ نیرنگِ خودی شود… قایقسوارِ دل به دریا زدهایست که حینِ جدال با کشتیِ توپدارِ بیگانه، دلواپسِ توطئهی هموطنِ سرسپرده است…
نخل و برنو، روایت زنیست که یکروز عطرِ نانش عابران را سرمست میکرد و روز دیگر، مهارتِ تیراندازیایش، نَقلِ محافل بود…
نخل و برنو، قصهی چوپانیست که روزگاری حریف گرگ و خرس بود و زمانی، سینهبهسینهی اجانب…
نخل و برنو، قصهی دلاورانیست که روزی پنجه در چهرهی استعمار کشیدند و زمانی، خِرخِرهی استبداد به دندان گرفتند…
نخل و برنو، روایتِ ملتیست که تلاش میکند، پشتگرم به تاریخ و جغرافیا و فرهنگش، در برابرِ اجانب بایستد اما، هوشمندانه مراقب است که مبادا در همین اثنا، گرفتار ظلمِ خودی و مغلوبِ خصمِ داخلی شود…
در طول تاریخ، آنچه را که اجنبی نتوانست به این مردم تحمیل کند، اَمربران و نوکرانش در داخل، بر سرِ ملت آوردند و این حقیقت تلخ را، آب و خاک و خون و روح ما، در خاطر نگه داشته…
نخل و برنو، همانقدر که قصهی دفاعِ مومنانه و دلیرانه در برابر بیگانه است، داستانِ جدال با نوکرانِ اجانب در خاکِ خودی هم هست…
نخل و برنو، روایت مبارزهی یک ملت است با زر و زور و تزویر، همزمان و در لباسهای گونهگون…
نخل و برنو، مردم سر و پا برهنهای را توصیف میکند که هم به مصافِ عثمانی و هلند و پرتقال و بریتانیا رفتند و هم در برابر استبداد صغیر، سینه سپر کردند… و در تمامِ این صحنهها، ، گوششان به خیام و مولانا و حافظ و فردوسی بود و دلشان به دریا و پشتشان به کوه و نخلستان، و زبانِشان به یادِ خدا…
نخل و برنو، راوی لحظههای سرنوشتسازِ تاریخِ مردم آزادهی جنوب است…