جنگی با حضور لئو تولستوی و فلورانس نایتینگل، که از فلسطین آغاز شد و بر سرنوشت بوشهر و هرات اثر گذاشت…
روسیه و اوکراین، یکشبه به فکر جنگ با هم نیفتادند. ۸ سال قبل از حملهی روسها به خاک اوکراین، یک شبهجزیرهی گمنام تیتر اول رسانهها شد: کِریمه…
کِریمه شاید اسم آشنایی برای ما نبود و هنوز هم چندان نباشد، اما در تاریخ اروپا و آسیا، نام آشنایی است. آشنا نه به خاطر بحران سال ۲۰۲۲ روسیه و اوکراین و نه حتی به خاطر بحران کریمه در مارس ۲۰۱۴… خیلی قبل از اینها، ۱۷۰ سال پیش، بحران کریمه اتفاق افتاد؛ زمانی که جنگ خونبار اروپاییها، مستقیماً بر سرنوشت مردم ایران و افغانستان اثر گذاشت و لحظهای حساس از تاریخ جنوب را رقم زد.
نخل و برنو، از جنگ کریمه میگوید…
بریتانیا در نیمه قرن ۱۹ (۱۸۵۰ میلادی، ۱۲۲۹ شمسی)، خود را قدرت اول اروپا میدید و خوش نداشت کسی موی دماغش بشود. ۵۰، ۶۰ سالی میشد که جنگهای ناپلئونی تمام شده بود و خطر فرانسه برای بریتانیا کمتر شده بود؛ ولی این بار نوبت به روسیه بود که قدرت بریتانیا را به چالش بکشد.
بریتانیا خودش ید طولایی در اشغال سرزمینهای دیگر و لشکرکشی به این طرف و آن طرف داشت؛ اما حالا روسیه هم در حال دستاندازی به خاک سرزمینهای دیگر بود و این به مزاق بریتانیا خوش نمیآمد. بریتانیا باید فکری به حال روسیه میکرد.
بریتانیا ترجیح میداد کارش با روسیه به تقابل مستقیم نرسد؛ به همین خاطر، این وسط کشورهایی بودند که به عنوان حائل، فاصله بریتانیا با روسیه و مستعمراتش را حفظ میکردند. عثمانی از جمله بزرگترین این کشورها بود. امپراطوری پهناوری که روسیه و غرب آسیا را از اروپا جدا میکرد و نمیگذاشت کار دو کشور به تقابل مستقیم بکشد…
بریتانیا اما نگران بود؛ نگران تلاشهای روسیه برای عبور از این حائل…
بنادر روسیه در فصلهای سرد، به کار تجارت و دریانوردی نمیآمدند؛ اما آبهای گرم و بنادر مهم عثمانی میتوانست جانی دوباره به توان دریایی روسیه ببخشد تا روسها بتوانند –به قصد تجارت یا غارت- کشتیرانی کنند.
بحران کریمه از جایی شروع شد که ظاهراً چندان ارتباطی به طرفین درگیر نداشت؛ فلسطین…
کاتولیکهای رومی و ارتدوکسهای یونانی از قدیم بر سر مناسک و آثار مختلف مربوط به معابد مقدس در اورشلیم و بيتاللحم دعوا داشتند؛ ماجرا، ماجرای جدیدی نبود… اما ژانویه ۱۸۵۳ میلادی، همین درگیری ساده و تکراری بر سر انجام مناسک مذهبی، با دخالت بریتانیا و روسیه، زمینهساز جنگی تمام عیار شد…
انتظار میرفت مثل همیشه، سلطان عثمانی ماجرا را حل و فصل کند؛ اما عثمانی آنقدر ضعیف شده بود که حرف سلطان فصل الخطاب نبود! عثمانی، مرد بیمار اروپا، به لطف حمایت اقتصادی و سیاسی بریتانیا هنوز اشهدش را نخوانده بود. البته که میدانیم انگلیسیها برای رضای خدا این کار را نکرده بودند! مهار تنگههای بسفر و داردانل در دست سلطان عثمانی بود و بریتانیا برای جلوگیری از عبور روسیه از تنگهها باید دمِ سلطان را میدید…
پادشاه عثمانی، سلطان عبدالمجید، تصمیم گرفت به نفع راهبان کاتولیک عمل کند و رضایت کشورهایی مثل فرانسه –که اکثریت جمعیتشان کاتولیک بودند- را جلب کند. ولی تزار روسیه ادعای حمایت از راهبان ارتدوکس شرقی را داشت و از این تصمیم عصبانی شد.
روسیه در فوریه ۱۸۵۳ نماینده خود را به عثمانی فرستاد تا اعلام کند که تزار خود را نماینده دوازده میلیون مسیحی ارتدوکسی میداند که از تبعیض مذهبیِ حکومت عثمانی در رنج و زحمتاند. تزار پیغام داده بود که به نمایندگی از این جمعیت، خواهان حق دخالت در مسائل داخلی عثمانیست…
از سوی دیگر بریتانیا نمایندهای فرستاد تا حکم سلطان را تغییر دهد و غائله ختم شود؛ اما، مخالف این بود که سلطان درخواست روسیه را بپذیرد.
در نهایت، سلطان، به پشتوانه انگلیس، دست رد به سینه نماینده روسیه زد و او هم خشمگین، عثمانی ترک کرد…
روسیه تصمیم سخت را گرفته بود و آمادهی نبرد میشد… برای اینکه حساب کار دست سلطان بیاید، دو لشکر روس به والاکیا و مولداوی حملهور شدند. سلطان که خاکش را در اشغال میدید، به روسیه اخطار داد که نیروهایش را از عثمانی خارج کند؛ روسیه توجهی نکرد و سلطان، دلخوش به حمایت بریتانیا، ۲۳ اکتبر ۱۸۵۳، به تزار اعلام جنگ داد : ۱ آبان ۱۲۳۲ شمسی.
بریتانیا دنبال رویارویی مستقیم با روسیه نبود؛ اما این بار –استثنائاً- تصمیم سلطان با مشورت بریتانیا نبود!
انگلیسیها برای ورود به صحنهی نبرد، عجله به خرج ندادند…
سیاستمداران انگلیسی، پیشبینی میکردند روسیه در همان حملات اول، کار عثمانی را تمام کند و کیلومترها پیش برود؛ اما مشکل این بود که ورودشان به جنگ مستقیم با روسیه، کمکی به عثمانی نمیکرد. بنابراین بهجای اعزام نیرو و پشتیبانی به جنگ، راه دیپلماسی را پیش گرفتند…
ناپلئونِ سوم، پادشاه فرانسه، خیلی زود به دعوت انگلیسیها لبیک گفت. او مدتی پیش با کودتا سر کار آمده بود و انگلستان هم حمایتش کرده بود تا تاج و تختش حفظ شود. فرانسه پذیرفت که ارتش کارکشته خود را وارد جنگ با روسها کند…
جنگ، متوقف به مذاکرات نبود. عثمانی اولین حمله روسیه را بدون کمک فرانسه و انگلیس دفع کرد و روسیه عقب نشست…
اما کمی بعد، در نوامبر ۱۸۵۳، روسیه دوباره از سواستوپول به بندر سینوپ حمله کرد و بیش از ۴۰۰۰ هزار نفر را قتل عام و شهر را به کل نابود کرد…
چهار ماه بعد از قتل عام سینوپ، شش ماه پس از آغاز جنگ، در حالی که روسیه خاک عثمانی را ترک کرده بود، بهارِ ۱۸۵۴ ، بالأخره فرانسه و انگلیس به روسیه اعلان جنگ دادند! و جبهه متفقین در مارس همان سال، «آماده» صفآرایی علیه روسیه شد…
متفقین، ظاهراً درک درستی از جنگ نداشتند. فرماندهانِ نظامی حتی نمیدانستند کجا باید به روسها حمله کنند!
نقشهای از سواستوپول -شهر قدرت سلطنتی روسیه- در کار نبود. نه فرانسویها و نه انگلیسیها اطلاعی از موقعیت جغرافیایی منطقهای که میخواستند اشغالش کنند، نداشتند؛ حتی نمیدانستند نیروهایشان را کجا باید پیاده کنند!
فرماندهان متفقین، با یونیفرم کامل نظامی، بدون استتار و پوشش و در روشنایی روز، سوار کشتی شدند تا منطقه را شناسایی کند. چشمانشان را به دوربین جسبانده بودند و از فاصلهی نزدیک، سواحل کریمه را دید میزدند؛ روسها هم از طرف دیگر فرماندهانی را زیر نظر داشتند که ذرهای به پنهان شدن از دست دشمن فکر نکرده بودند! عجیبتر اینکه به فکر هیچ کدام نرسید که به دیگری حمله کند!
در نتیجهی این شناسایی تاریخی(!)، فرماندهان متفقین بالأخره تصمیم گرفتند نیروها را در یکی از سواحل غربیِ شبهجزیرهی کریمه پیاده کنند؛ البته که کسی نفهمید که چرا آنجا انتخاب شده…
متفقین، از محل پیاده شدنشان تا سواستوپول، باید از ۵ رودخانه عبور میکردند. یعنی در ۵ مانع طبیعی، به روسیه برای حمله و محاصره تعارف میزدند!
وضعیت فرماندهی روسها، از متفقین هم بدتر بود. روسها با وجود این همه برتری جغرافیایی و طبیعی، از پس متفقین برنیامدند و در نبرد آلما -اولین نبرد متفقین با روسیه- عقب نشستند. نظامیان ارشد روس، حتی از سواستوپول هم عقبتر رفتند و شهر را به امان خدا رها کردند؛ اما متفقین در حرکتی عجیب، به جای محاصرهی شهر، آن را دور زدند و همان اطراف، مستقر شدند؛ در بالاکلاوا…
نبرد آلما نشان داد که هیچ ژنرال بزرگی در هیچ طرف جنگ حضور ندارد. هیچ استراتژیست نظامی قرار نیست عملیاتی را برنامهریزی کند و از شرایط زمین، روشنایی و آب و هوا بهره ببرد. نتیجهی نبرد را مهارت انگلیسیها و فرانسویها تعیین نکرد؛ آنچه نتیجه نبرد را رقم زد، اشتباهات روسها بود و تلاشهای سربازان جان بر کفی که با حماقت فرماندهانشان، به کام مرگ رفتند.
روسها که از تصمیم متفقین تعجب کرده بودند، به سواستوپول برگشتند و مدتی بعد، همه جانبه به بالاکلاوا حملهور شدند؛ پس از ۴ مرحله عملیات خونبار فقط طی یک شبانهروز، بالاکلاوا همچنان در دست متفقین ماند…
بریتانیا در این نبرد، تقریباً نیمی از سوارهنظام خود را از دست داد؛ عثمانی و روسیه هم تلفات فراوان و خسارات زیادی روی دستشان ماند؛ با این وجود، همه چیز، سر جای اولش بود…
کمتر از ۱۰ روز بعد، نوبت به نبردِ سوم رسید: خونبار…
۱۱ هزار سرباز روس، ۸ هزار بریتانیایی و چندصد نفر فرانسوی، فقط در یک روز قتل عام شدند. نتیجه چه بود؟ تقریباً هیچ!
اسمش این بود که سواستوپول محاصره است؛ اما مسیر رفتوآمد به شهر کاملاً باز بود؛ مهمات و آذوقه و امکانات از بنادر، به راحتی وارد میشد؛ اما در طرف مقابل، بریتانیاییها که ظاهراً دست برتر را داشتند و هنوز شکستی متحمل نشده بودند، با بحران آذوقه و امکانات دست و پنجه نرم میکردند. معلوم نبود کدام طرف، توسط کدام طرف محاصره شده!
زمستان آن سال، هوا بس ناجوانمردانه سرد بود! روسها به خانههای سنگی خود در سواستوپول رفتند. فرانسویها هم کلبههای آماده برای سربازانشان پیشبینی کرده بودند. اما ارتش بریتانیای کبیر، نه سرپناهی داشت و نه لباس زمستانیِ قابل عرضی… روسها هم از این فرصت استفاده میکردند و سواستوپول که امن شده بود را رها میکردند و سربازهای انگلیسی که از سرما در حال یخ زدن بودند را پیدا کرده و میکشتند.
تجربههای جنگهای ناپلئونی به کار فرانسه میآمد. پیشتیبانی فرانسویها از نیروها و ارزشی که برای سربازهایشان قائل بودند، قابل مقایسه با انگلیسیها نبود. جز لباس، وضع غذای انگلیسیها هم وحشتناک بود؛ خیلی از نیروها، بیرون از صحنهی نبرد از پا درمیآمدند. بیمارستانها پر بود از بیمار و کشتیهای حمل بیماران و مجروحان، وضع فاجعهای داشت.
تعداد سربازان حاضر در بیمارستان، از نظامیانِ درگیر جنگ به مراتب بیشتر بود! آنهایی که در جنگ زخمی میشدند باید فاتحه خود در بیمارستان را میخواندند؛ بیماری، خیلی بیشتر از جنگ، باعث تلفات انگلیسیها شد.
روزنامهها، اخبار جنگ را برای اولین بار به صورت پیوسته و با فاصلهی زمانیِ کمی به انگلستان میرساندند. تصاویر وضعیت سربازها در جنگ، خون مردم را به جوش آورده بود. عدهای از پرستاران انگلیسی، داوطلبانه تقاضای حضور در جبههها را داشتند تا از زخمیها و بیماران جنگی مراقبت کنند؛ اما ارتش انگلیس، حتی از رساندنِ آنها به جبهه عاجز بود!
زمستان برای انگلیسیها سخت و مرگبار گذشت؛ با وجود حضور پرستاران -با محوریت فلورانس نایتینگل- و بهتر شدن اوضاع لشکر، در آخر فصل سرما، همهی اسبهای ارتش بریتانیا از بین رفتند و دیگر نیروی سوارهای در کار نبود…
کمی بعد، فشارهای رسانهای در انگلیس به نتیجه رسید و دولتمردانِ ناخنخشکِ بریتانیا، بالأخره به ارسال آذوقه و امکانات کافی به جبههها رضایت دادند.
از آن طرف، فعالیتهای دیپلماتیک انگلیسیها هم جواب داد و پای امپراطوری ساردنی هم به جمع متفقین باز شد. ساردنی ۱۵ هزار نیروی تازهنفس به کریمه فرستاد…
حالا متفقین، پس از مدتها، هم گرم شده بودند و هم سیر؛ تعداد نفراتشان هم بالأخره از روسها جلو زده بود و تصمیم گرفتند در می ۱۸۵۵ واقعاً سواستوپول را محاصره کنند. بمباران شدید شهر آغاز شد. روسها روزی ۱۰۰۰ نفر تلفات میدادند؛ اما دست از سواستوپول نکشیدند: ۱۲۰ هزار سرباز، در محاصره و بدون آذوقهی کافی…
اوضاع برای روسیه بدتر هم شد. تزار نیکولای اول، در این شرایط بحرانی، از دنیا رفت و جای خود را به کسی داد که تمایل چندانی به مقاومت نداشت…
الکساندر دوم، تزارِ جدید، حملهی همه جانبه، ولی بیبرنامهای را با ۶۰ هزار نیروی خسته و گرسنه تدارک دید. نتیجه، شکستی تحقیرآمیز بود با ۵۰۰۰ تلفات در یک روز؛ نبردی که با محوریت ارتش فرانسه و ساردنی بود و بریتانیا بر خلاف نبردهای قبل، چندان وارد درگیری نشد…
در نتیجه شکست مجدد روسیه، تزار الکساندر کم آورد و سواستوپول پس از ۳۹۴ روز محاصره، تخلیه شد؛ اما جنگ تمام نشد. دو طرف، تا ماهها بعد گرفتار درگیریهای پراکنده، با تلفات زیاد و بدون نتیجه بودند. نبردهایی که آخرش هم هیچ اثری بر نتیجهی نهایی نداشت…
پنج ماه بعد الکساندر، سرانجام تصمیم سخت و سرنوشتسازش را گرفت. ژانویه ۱۸۵۶، تزارِ جدید روسیه، تسلیمِ بیقید و شرط را پذیرفت و پای میز مذاکره رفت…
دو ماه بعد، ۲۵ مارس ۱۸۵۶، پاریس میزبان رهبران کشورهای درگیرِ جنگ بود…
بعد از ۵ روز مذاکره، روسیه متعهد شد کشتیهایش را از دریای سیاه بیرون ببرد؛ حق بازسازی و استفادهی نظامی از بندر سواستوپول را هم برای همیشه از دست داد؛ بخشی از مناطق تحت تصرفش را هم تخلیه کرد.
عثمانی هم متعهد شد که حق تمام مسیحیان را به رسمیت بشناسد.
با این حال، در تمام طول مذاکرات و در توافق نهایی، از فلسطین و نزاعی که باعثِ شروع جنگ شده بود، هیچ حرفی به میان نیامد و اختلاف پابرجا ماند!
جنگ کریمه ۲۸ ماه طول کشید و جان نیم میلیون نفر را گرفت. دو سومِ این تعداد بر اثر بیماری، گرسنگی و بیسرپناهی جان باختند. فقط در محاصرهی سواستوپول، بیش از ۱۰۰ هزار نفر قربانی شدند. بریتانیا نزدیک به ۷۰ میلیون پوند، فرانسه بیش از ۹۰ میلیون و روسیه بالغ بر ۱۴۰ میلیون پوند برای این جنگ ۲ ساله هزینه کردند: بیش از ۳۰۰ میلیون پوند، برای توافقی که ۱۵ سال هم دوام نیاورد!
جنگ، و صلحِ بعدش، حتی ثباتی نسبی هم به اروپا هدیه نداد!
در ۱۸۷۰، پروس، فرانسه و اتریش را شکست داد؛ ساردنی هم از این موقعیت استفاده کرد و بخشهایی از اتریش را گرفت و امپراتوری ایتالیا را تشکیل داد. کمی بعد روسیه هم از این نابسامانی استفاده کرد و رسماً -با قلدری- اعلام کرد که رفتوآمد کشتیهایش در دریای سیاه را از سر خواهد گرفت؛ کسی هم نبود که تعهدات روسیه را به چشمش بیاورد…
جنگ کریمه، عمیقاً تباه بود؛ جنگی بر سر موضوعی پیش افتاده، تماماً اروپایی و میان چند دولت مسیحی، بر سر اختلافی در سرزمینهای مسلمین… جلوهای کاملی از مواجههی دولتهای استعمارگر…
بریتانیا اما از کریمه یک درس بزرگ گرفت؛ ساختارِ کاملاً رانتی و نظام ترفیع قبیلهای و اشرافی ارتش انگلیس، ناکارآمدیاش را در جنگ نشان داد و بریتانیا فهمید که با این رویه نمیتواند ابرقدرت دنیا بماند. مقامات بریتانیا مسیر تازهای را برای جذب و ترفیع افسران لایقی از طبقهی متوسط باز کردند و دست به اصلاح ساختار ارتش زدند.
ارتشی که یک سال بعد در برابر باقرخان و احمدخان تنگستانی، و مجاهدان دشتستانی، دشتی و چاهکوتاهی قرار گرفت، کیلومترها با ارتشِ بیدر و پیکرِ بریتانیا در جنگ کریمه، فاصله داشت…
روایت این رویارویی تاریخی را در فصل دوم نخل و برنو بشنوید…
منابع:
جنگ کریمه؛ دبورا بکراش/آرش عزیزی؛ نشر ققنوس ۱۳۹۷
جنگ کریمه، بریتانیا و دیپلماسی «فریبکاری هدفمند»؛ عبدالله شهبازی