شاید بزرگترین غفلتِ فرهنگی-تاریخی ما، جهلمان نسبت به همسایهی نجیبِ شرقیمان، افغانستان باشد…
تکهای از تاریخ و بخشی از فرهنگ و هویتِ ما، پشتِ این مرزهای بیهویتِ «مِید این بریتانیا» مانده و ما، اینجا، در کشاکشِ قرنِ ۱۴ و ۱۵ شمسی، هنوز حتی مهمترین شهرهای افغانستان را هم نمیشناسیم؛ کمترین اطلاعاتی از جغرافیای این کشور نداریم؛ از بیانِ بدیهیترین گزارهها دربارهی مردمش عاجزیم؛ مردمی که بسیاریشان، در سکوت، سالهای طولانی در کنار ما، در همین شهر و خیابان ما زندگی کردهاند…
تاریخْ ندانستن، همینقدر میتواند وحشتناک باشد! اینقدر که اتفاقات هولناک و بالا و پایینِ روزگار، باعث شود، مردمانی همزبان، همخون، همدین و هموطن را درنیابیم و کشوری اینقدر نزدیک و اینهمه دوست را نشناسیم…
«جنگ اول هرات»، قصهی پر درد و خونیست که خواندن و باز خواندنش، کمکمان میکند، پردهی چرکمردهی روزگار را کنار بزنیم و گوهر برادری را باز، دریابیم…
افغانستان را حق بود که بشناسیم، حق است که دریابیم و مردمش را، حق است که دوست داشته باشیم، آنطور که مردم خراسان و سیستان و کرمان را دوست میداریم؛ آنطور که به فارسها و لرها و خوزستانیها علاقهمندیم؛ آنطور که آذریها و ترکها و ترکمنها، آنطور که مازنیها و گیلکیها را دوست داریم… افغانستان را حق است که بشناسیم و دوست داشته باشیم…
فصل اولِ نخل و برنو، فرصتیست برای دریافتنِ این شاخهی همخونِ جدا مانده…
متأسفانه پادکستهای شما در اپ پادکست اپل قرار نگرفته و شنیدن آنها را برای دارندگان آیفون سخت میکند. امیدوارم بزودی در آنجا هم پیدایتان کنم